جدول جو
جدول جو

معنی خته کل - جستجوی لغت در جدول جو

خته کل
رد پا جای پا، نویسنده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخته پل
تصویر تخته پل
پل چوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، غم دیده
فرهنگ فارسی عمید
(گَ تِ چِ)
به لهجۀ مازندرانی چلۀ بزرگ (در زمستان) ، مقابل خردچله است
لغت نامه دهخدا
(تَپْ پَ کَ)
دهی از دهستان سنجابی شهرستان کرمانشاهان است که در دوازده هزارگزی شمال خاوری کوزران و کنار رود خانه کهناب واقع است دشتی سردسیر است و 175 تن سکنه دارد. آب آن از سراب سلطان حاجی و محصول آنجا غلات و صیفی و توتون و حبوبات و لبنیات و میوه است و سیب آن بخوبی در سنجابی مشهور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. در زمستان گله داران آنجا به گرمسیر حدود قصر شیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
موضعی در انزان کوه از توابع هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 123)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کسلیان است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی قرار گرفته و دارای 100 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
پیکار کننده و خصومت نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ستیزه جو و جنگجو. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهاکل شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ کُ)
دهی است کوچک از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری قلعه اعلا مرکز دهستان و 22هزارگزی خاورراه شوسۀ هفتگل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 29 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و جنوب رود خانه نکا واقع است. جایی کوهستانی، جنگلی، معتدل، مرطوب و دارای 285 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رود خانه نکا تأمین میشود. محصول عمده اش برنج، غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان چهاردانگه بخش هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ مازندران رابینو ص 124 و ترجمه ص 166)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ پُ)
جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای:
قلعۀ قهقهه دهان کرده
تخته پل بر درش زبان کرده.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ / تِ شَ / شِ)
بشکل خفته درآمده. لمیده. درازکشیده. کنایه از بی ادب:
لنگ لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / فِ کُ)
آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خفه کن سماور، آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند.
- خفه کن شمع، آلتی که شمع را فرومیراند
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ / تِ دِ)
مقابل بیداردل. دل مرده:
صورروان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردۀ دستان صبحگاه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ دِ)
دل فکار. دل افکار. دلخسته. غمناک. غمین. دلتنگ. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
که هستند ایشان همه خسته دل
به تیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
بدادار گفتا جهان داوری
سزد گر بدین خسته دل بنگری.
فردوسی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما زاندیشۀ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر به بغداد است و ری یا در طخارستان و خست.
سوزنی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
طاعنان خسته دلش می دارند
خار در دیدۀ طاعن تو کنی.
خاقانی.
زین واقعه چرخ دل شکن را
هم خسته دل وفکار بینید.
نظامی.
گردد ز جفات صاحب ملک
آگاه و تو خسته دل شوی زان.
بدر جاجرمی.
گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی (طیبات).
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ.
سعدی.
مرا با آن چنان الفتی نبود که از مفارقتش خسته دل باشم. (گلستان سعدی).
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در خروش و در غوغاست.
حافظ.
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخته پل
تصویر تخته پل
پوست خشک کرده گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسته دل
تصویر خسته دل
آزرده دل، مصیبت زده غم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
آزرده خاطر، آزرده دل، دل آزرده، غمدیده، ماتم دار، مصیبت رسیده، رنج دیده، رنج کشیده، محنت دیده، عاشق، شیفته، شیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توله سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
هیزم نیم سوخته و دارای آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کسلیان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
بز بزرگ که یکبار پشمش چیده شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
گل بابا آدم خود رو و جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
مدفوع
فرهنگ گویش مازندرانی
سر بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
مسیر راه، امتداد راه
فرهنگ گویش مازندرانی
(خنه کا) مثلپلاپجه کا نوعی بازی مخصوص کودکان روستایی استدر
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشاخه های خشک درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
خته خو
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار جاده، مرتعی در حوزه کارمزد سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
بیراهه
فرهنگ گویش مازندرانی
خاکستر گرم
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری، کمی
فرهنگ گویش مازندرانی
مقداری، اندکی، روستایی در قائم شهر، روستایی از نرم آب
فرهنگ گویش مازندرانی